نوشته شده توسط : شاهین ناجا

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی ۹۰ دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!

 

چقدر خنده داره که 100  هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!

 

چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!

 

چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

 

چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می  کنیم و آزرده خاطر می شیم!

 

چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه و یا بخش از قرآن سخته اما خوندن 100 صفحه از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

 

چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزو کنیم اما به آخرین صفهای نماز جماعت تمایل داریم!

 

چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

 

چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان خداوند در قرآن رو به سختی باور می کنیم!

 

چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری  در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!

 

چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی  رو  می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!

 

خنده داره . اینطور نیست؟!

 

دارید می خندید؟

 

دارید فکر می کنید؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 716
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 3 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

این مقایسه توهین به دختر و پسر این دهه ها نیست صرفا مقایسه ای طنزآمیز و خاطر نشان کردن وضعیتی است که روشنفکران به آن عوارض دوره گذار و دینداران به آن نشانه های آخرالزمانی می گویند و در کل بهره ای از حقیقت دارد.انکار این مقایسه شاید خودیک نشانه ی آخرالزمانی باشد.




دختر دهه 60 :باید با آبرو باشم
دختر دهه 70 :باید تحصیلکرده باشم
دختر دهه 80 :باید پولدار باشم

پسر دهه 60 :دارم میرم جبهه
پسر دهه 70 :دارم میرم

......................... ادامش ادامه مطلبه



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1575
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 1 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

 

میشه به دوستت كه صبحانه كنسرو تن ماهی رو با چایی شیرین میخوره بخندی...

میشه به اس ام اس های بی نمك نصفه شب بخندی...

 

میشه به گم كردن دفترچه تلفنت بخندی...

 

میشه به التماس كردنهای شب امتحان به درگاه باری تعالی بخندی...

 

میشه به تقلبهایی كه دوستت تو خودكارش جاسازی كرده بخندی...

 

میشه به استادتون كه سر جلسه امتحان دكمه های پیراهنش رو بالا پایین بسته بخندی...

 

میشه به خنده های دوستت كه بیشتر شبیه صدای استارت ژیان میمونه بخندی...

 

میشه به رنگ لباس دوستت كه رنگ هندونه ی نرسید ه است بخندی...

 

میشه به تبلیغات تبرک و حمید بخندی...

 

میشه به قبض تلفنی كه بابا گفته این بار دیگه پرداخت نمیكنم بخندی...

 

میشه به پل عابری كه هیچ كس حتی از كنارش رد هم نمیشه بخندی...

 

میشه به عاجز(!)بانك هایی كه همیشه خدا خراب هستند بخندی...

 

میشه به تب فوتبال این روزها بخندی...

 

میشه به گلهایی كه از اجنبی ها خوردیم بخندی...

 

میشه به زهر چشمی كه با یك لگد از فیگو گرفتند بخندی...

 

میشه به تیكه های عادل فردوسی پور بخندی...

 

میشه به سه نقطه های همیشگی آخر جمله هات بخندی...

 

میشه به علامتهای معصوم تعجب بخندی...

 

میشه به لبخند مونالیزا بخندی...

 

میشه به افكار تارعنكبوت بسته ات بخندی...

 

میشه به صدای جوجه گنجشكهایی كه موقع سرگیجه گرفتنهات به سراغت میان بخندی...

 

میشه به سوسكی كه تو ذهنت لونه كرده بخندی...

 

میشه به موریانه ای كه داره هر روز یه تیكه از معصومیت رو میجوه بخندی...

 

حتی میشه به نوشته های چرندمن هم بخندی...

 

...

 

اما یه لحظه ای یه موقعی یه روزی یه جایی یه چیزی یه حرفی یه خاطره ای یه كسی یه اتفاقی یه حادثه ای... یه چیزی رو یه حرفی رو یه خاطره ای رو یه كسی رو یه اتفاقی رو یه حادثه ای رو... یه جوری با یه زبونی با یه چیزی با یه حرفی با یه خاطره ای با یه كسی با یه اتفاقی با یه حادثه ای... یادت میندازه كه نفس كشیدن هم یادت میره ...چه برسه به اینكه بخوای... یه جایی یه موقعی یه روزی... به یه چیزی به یه حرفی به یه خاطره ای به یه كسی به یه اتفاقی به یه حادثه ای بخندی...

اونوقتِ که هـــر کاریش کنی میبینی که دیگه نمیشه بخندی

 

 

میشه به گیلاس هایی كه با كرم خوردیشون بخندی...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 969
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 1 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

10-  بنجامین فرانکلین

 


بنجامین فرانکلین
اولین کنگره قاره ای از بنجامین فرانکلین (1790- 1706) ، به نام یک ریسک یا خطر امنیتی نام برده است و بین روزهای 5 تا 26 اکتبر سال 1774 لازم دانسته برای رفت و آمد در فیلادلفیا با 3 بادیگارد رزمی ‌مسلح بدون برانگیختن هیچ گونه شکی همراه شد. البته انتظار نمی‌رود این افراد شهروندان دیگر را از دست فرانکین محافظت کنند. از آنها انتظار می‌رود که اسرار کنگره را افشاگری‌ها‌ی فرانکلین و فاش شدن برای عموم دور کنند. کنگره در نهایت در طول ماه‌ها‌ی آخر قبل از جنگ داخلی آمریکا سازش کرد، و حضور بریتانیا در کلونی‌ها‌یی که آشکار، وسیع و کاملا تحمل ناپذیر بودند عادی بود. هرکس از هر دو گروه این را می‌دانست.
فرانکلین علاقه داشت به بارهای متعددی در فیلادلفیا رفت و آمد کند، و وقتی که او مشروب می‌خورد در شرایط خاص دوست نداشت با هیچ کسی حرف بزند. بادیگارش بعدها شهادت داد که او بعد از خوردن 10 آبجوی قوی کاملا سرکش و پرسر صدا می‌شد.
 

ببقيه ادامه مطلب....

                                                          ....[{EzRaEel}]....



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 890
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 2 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

 

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش
راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند
در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم ......
 
بقيه تو ادامه مطلب.......
 
 
                                   ....[{EzRaEel}]....

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 953
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 9 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

هدفهاي آموزشي: کلاسهاي آمادگي دايم براي خانمها تا  عضوي از بدنشان به نام مغز  را  فعال کنن  { البته اگر این عضو در خانمها به مقدار کمی یافت شود.}

برنامه:
 4 واحد اجباري   برای خانمها
چگونه بیاموزیم که مسائل خصوصی منزل مربوط به خود و شوهرمان است و اصلاً ربطی به مادر
و خواهر و دختر خاله مان و ..... ندارد . ( بنا به نیاز حد اکثر 350 ساعت منقسم بر 80 واحد )
شوهر من پدر و برادر من نیست. ( قابل توجه دختر لوسای باباجون!!!) ( 220 ساعت بدون غیبت سر کلاس  )
3.سختی های در آوردن پول توسط شوهرم.( کتاب جهت مراجعه و تحقیق : پول مفتی در نمیاد نویسنده : یک مرد ) ( 520 ساعت تئوری 5520 ساعت عملی )
{ یه جوک میگه : یه پسره به باباش میگه بابا جات خالی یه شعبده باز بود که یه کبوترو تبدیل به اسکناس 1000 تومنی کرد   پدر: این که چیزی نیست بابا جون مامانت صبحی 100.000 تومن و امروز تبدیل به لوازم آرایشی و لباس کرد}
4. فهم اینکه سریالهای عاشقانه تلوزیون همه یه جوری احمقانست. ( نرگس ، ترانه مادری و .... همه به یه جا ختم میشه و آدم عاقل وقتشو واسه اونا حروم نمیکنه ) 120( ساعت تفکری)
5 و 6. شوهر من راننده آژانس من نیست . ( 20 واحد 1 ساعته )
  واحد 2 : زندگي مشترک
جلسات شوهر من با دوستاش جلسات مهمی میتونه باشه نه جلسات یللی تللی . ( ساعت بنا به صلاحدید استاد )
ترک اعتیاد به کلاس گذاشتن با گوشی موبایل جدیدشون (که .............
ادامش ادامه مطلبه


:: موضوعات مرتبط: داستان , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1001
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 8 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن

منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن

شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن

معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم

پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده

منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه

شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت

معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق

پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد

مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت


:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1035
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 7 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شاهین ناجا

اگر شما پسري هستيد طالب قرتي بازي هاي دخترانه!، نکات زير را جهت دختر شدن، البته به طور آزمايشي، رعايت کنيد:

ابتدا بايد ريش و سبيل خود را، البته اگر داريد، (ريش و سبيلو مي گم بابا!) به سطل خاکروبه بسپاريد. هر چند که با زدن سبيل خود، نمي توانيد درست راه برويد!

اکنون نوبت آن است که تغييراتي چند در سر و صورت خود به وجود آوريد. از جمله ابروها را صفا دهيد! که البته اين نکته امروزه لازم به ذکر نمي باشد. زيرا شما معمولا از قبل، اين كار را كرده ايد!

حالا به سراغ لوازم آرايشي مادر يا احيانا خواهر خود برويد. سعي کنيد قوطي کرم پودر را روي صورت خود خالي کنيد!

در آخر يک مانتو که از شدت تنگي به کيسه ي مارگيري شباهت دارد به تن کنيد. هر چه تنگ تر، اندام ضايع شما زيباتر!

روسري ترجيحا تيتيش خود را سر کنيد و آماده خروج از خانه شويد.

کفش پاشنه بلند در اينجا نقش مهمي ايفا مي کند. هر چند که شما با پوشيدن يک کفش پاشنه دار مثل شترمرغ راه خواهيد رفت!

حالا شما در خيابان هستيد!

هنگام راه رفتن سعي کنيد به کل بدن خود پيچ و تاب بدهيد! بهتر است براي بهتر قر دادن، مدام آهنگ بابا کرم را با خود زمزمه کنيد!

و نکته بسيار بسيار مهم«عشوه شتري» است! شما بايد سعي کنيد براي کل ملت که در خيابان هستند پشت چشم نازک کنيد!

اگر کسي احيانا از شما ساعت پرسيد، صداي دورگه و ناهنجار خود را کش دار کنيد:

ببخشيد خانوم، ساعت چنده؟

اييييييييييش! دو و ربــــــــــع! واااااه!

شما هنگامي که در خيابان راه مي رويد لغات عاشقانه بسياري را مي شنويد و مسلما حال مي کنيد!

به منظور جلوگيري از حال کردن بسيار شما با دختر شدن، از ادامه اين آموزش معذورم... 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 1185
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 6 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

حیف نون می ره کتابخونه، داد می زنه یه ساندویچ بدین با سس اضافه.
آقاهه بهش می گه: آقا! اینجا کتابخونه هست.
حیف نون می گه: ببخشید… بعد یواش در گوش آقاهه می گه: یه ساندویچ بدین با سس اضافه!

—————————

شعبده بازی روی صحنه هنر نمایی می کرد که ناگهان گفت: حالا یک خانم بیاید روی صحنه تا من کاری کنم که غیب شود!
مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: آقای شعبده باز! چند لحظه صبر کن تا من بروم مادر زنم را بیاورم!

—————————

سه نفر می خواستند چای لیپتون بخورن. اولی فنجان رو نگه می داره و لیپتون را تو فنجان تکان می ده، دومی لیپتون را نگه می داره و فنجان را تکان می ده، سومی لیپتون را به دور فنجان می ماله!

—————————

مادر: احمد! اگر من به تو ۱۰ تا بادام بدهم که آنها را به طور مساوی با جواد تقسیم کنی، چند تا به او می دهی؟
احمد: سه تا!
مادر: ببینم! مگر تو حساب کردن بلد نیستی؟
احمد: چرا مامان من بلدم، ولی جواد که بلد نیست!

—————————

به حیف نون گفتن واسه زلزله بم چه کمکى کردى؟ گفت: متاسفانه من دستم خالی بود، ایشالا زلزله بعدی!

—————————

احمد: مامان! اجازه می دهی بروم با اکبر بازی کنم؟
مادر: نه پسرم، اکبر بچه خوبی نیست. آدم باید همیشه با دوست بهتر از خودش بازی کند.
احمد: پس اجازه بدهید اکبر بیاید با من بازی کند!

 

لینک منبع



:: موضوعات مرتبط: داستان , جوک خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1058
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 6 اسفند 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد