داستان عشق یه جوان!
نوشته شده توسط :

 

من سرم توی کار خودم بود ...


 


بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...


 


اون این شکلی بود !





ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..



من یه کادو مثل این بهش دادم



وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!



ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..





و این وضع من توی اداره بود ..


 


وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ..

 


و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..



اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..



و من اینجوری بودم  ...



بعدش اینجوری شدم ...





احساس من اینجوری بود ..



بعد اینجوری شدم ...



بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...



پدر عاشقی بسوزه !

                          ....[{EzRaEel}]....




:: بازدید از این مطلب : 911
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 16 اسفند 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: